بنام خدا
ظهر تابستان بود و هوای جنوب گرم. دوکوهه زیر آفتاب میسوخت.
حاج همت همراه تعدادی از بچههای اطلاعات-عملیات، از شناسایی برگشته بودند. شب قبل، نتوانسته بودند که بخوابند و حالا خسته و کوفته از راه رسیده بودند. وقتی داخل اتاق شدند هر کدام گوشهای از حال رفتند. حاج همت گفت: «من نیم ساعت استراحت میکنم و بعد میروم.»
یکی از بچهها، وقتی وضعیت او و همراهانش را دید، رفت دبیرخانه تا پنکه آنها را برای مدتی قرض بگیرد. وقتی پنکه را آورد، حاج همت بلند شد و با ناراحتی گفت: «برای چه پنکه آوردید؟»
گفتم: «خب، هوا گرم است.»
گفت: «شما تا حالا چهطور میگذراندید؟»
گفتم: «الآن وضعیت فرق میکند. شما تازه از راه رسیدهاید، خسته هستید.»
گفت: «نه، فرقی نمیکند. بسیجیهای دیگر هم همین وضعیت را دارند.»
پنکه را رد کرد و گرفت خوابید.
گرمای دوکوهه نمیگذاشت کسی بخوابد. آدمی در حالت نشسته، مدام عرق میریخت، چه برسد به این که بخوابد. یکی از بچهها به حاج همت گفت: «حداقل یک پتو روی خودت بنداز، گرمای بدن سی وهفت درجه است و گرمای هوا چهل و پنج درجه!»
حاج همت قبول کرد. یک پتو زیر سرش گذاشت و دو تا هم رویش کشید و گرفت خوابید.
* مجتبی عسگری